به یزدان که تا در جهان زنده ام بدرد سیاوش دل آکنده ام
فرزانه ی توس فردوسی پاک نهاد آورده است :
در روزگاری کهن ، درمیان موسم بهار و در شکوهِ سبزه ی چهل روزه ی بهاری ، پهلوانان ایران ، توس و گیو به شکارگاهی رفته بودند .آنان ، با خروشِ خروس سحری از خواب بر خاسته . و درکنارِ مرزایران و تورا ن ، به نخجیرگاهِ دشتِ دغوی اسب تاختند . پس از چندی درپی شکار به بیشه ای رسیدند . که در آنجا دخترِ خوبرخی را هراسان یافتند که به آنها چشم دوخته بود
پر از خنده لب هردو بشتافتند |
به بیشه یکی خوبرخ یافتند |
|
ز خوبی برو بر ، بهانه نبود |
بدیدار او در زمانه نبود |
|
نشایست کردن بدو در نگاه |
ببالا چو سرو و بدیدار ماه |
|
ترا سوی بیشه که بنمود راه |
بدو گفت توس ای فریبنده ماه |
|
بزد دوش و بگذاشتم بوم بر |
چنین داد پاسخ که ما را پدر |
|
همان چون مرا دید جوشان ز دور |
شبِ دیر مست آمد از بزم سور |
|
همی خواست از تن سرم را برید |
یکی تیغ زهر آبگون بر کشید |
|
رسیدستم این لحظه ایدر ز راه |
گریزان درین بیشه جستم پناه |
|
بدو سرِ و بن یک بیک کرد یاد |
بپرسید ازو پهلوان از نژاد |
|
بشاه آفریدون کشد پروزم |
بدو گفت من خویشِ گرسیوزم |
سپهبُدان ازاو پرسیدند که چرا پیاده ای ؟! پریچهره پاسخ گفت : پس از فرار از دست خشم پدر ، در راه روزبانان زر و تاج مرا بستدند و پس از چندی اسبم از سستی و خستگی بماند وناچار به این بیشه پناه آورده ام . اگر پدرم هشیار گردد ، در پی من سواران فرستد و ازخشم او از بوم توران بایدبه دیار دیگری بروم . و اکنون ، پناهی جز پروردگار یکتا ندارم. پهلوانان برای نگهداری خوبچهره و پناه گرفتن او به گفتگو و جدال پرداختند . هریک در یافتن او ، خود را نخستین می دانستند و آرزوی نگهبان او را داشتند . تاآنجا که سخنشان به تندی گرفت و گفتند : پس اگر با یکدیگر سازگار نیستیم سر خوبرچهره رامی بُریم ؟! لیکن یکی به داوری پرداخت و گفت : اورا به پیش کی کاوس شاه ایران ببریم . و هر چه او گفت ، همان را انجام دهیم . و با خوبچهره به پیش کی کاوس رفتند و پناه و یار او گردیدند .
کی کاوس چون خوبچهره را بدید از زیبائی او لبرا به دندان گزید . و به هر دو سپهبد گفت : این آهوی دلبر ، شکاری است در خور مهتر ، پس رنج راه شما کوتاه شده و به هر یک ده اسب پاداش داده و آنها را روانه کرد . و به پرسش از پریچهره پرداخت .
که چهرت بمانند چهر پریست |
بدو گفت ، خسرو نژاد تو کیست |
|
ز سوی پدر آ فریدونیم |
بگفتا ، که از مام خاتونیم |
|
بدان مرز وخرگاه او پروزست |
نیایم سپهدار گر سیوز ست |
|
هم از تخمه ی تور با جاه و آب |
که اویست هم خویش افراسیاب |
پس پریچهره را به شبستان خود فرستاد و او را سرور ماهرویان نمود و اورا بزنی بگرفت .
بسر بر ز زر و زِ پیروزه تاج |
نهادند زیر اندرش تخت عاج |
|
بیاقوت و پیروزه و لاجورد |
بیآرا ستنـد ش به دیبـــای زرد |
{ پریچهر ، از نیای گرسیوز برادر افراسیاب واز نژادِ فریدون است . او بیگناهِ پاک پارسائی است ،که ا ز دست اهریمنِ مستی پدر و راهزنان فراری گشته است . و پس از فرارِ ازدست بَدان ، و دست سرنوشت به پهلوانانِ ایران، پناهنده می گردد. و همسر کی کاوس و شه بانوی ایران می شود که او هم از نژاد فریدون است . فریدونی که آژی دهاک را به بند کشید و به کوه البرز بست و زمین را بین سه پسرش سلم و تور وایرج بخش نمود . }
پس از چندی در بهارِ خرم و شاداب ، از آن مادرِ نیک نهاد ، بچه ی فرخِ زیبائی بدنیا آمد . که در زاد روز او اختر شناسان ستاره و زایچه او را آشفته دیدند ؟!
یکی کودک آمد چو تابنده مهر |
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر |
|
به چهره بسانِ بت آذری |
جدا گشت ازو کودکی چون پری |
|
کز آنسان نبیند کسی روی و موی |
جهان گشت از آن خرد،پر گفتگوی |
|
بدو چرخ گردنده را بخش کرد |
جهاندار نامش سیاوخش کرد |
تاآنکه رستم به پیش کی کاوس آمد وکودک و زیبائی او را بدید .
تهمتن بیامد بر شهریار |
چنین تا بر آمد برین روزگار |
|
مرا پرورانیده باید بکش |
چنین گفت کین کودک شیروش |
|
مر او را بگیتی چو من دایه نیست |
چو دارندگانِ ترا مایه نیست |
رستم دایه سیاوش گردیده و او را به زابلستان نزد خود برد . و به آموزش وپرورشش پرداخت .
عنان ورکاب و چه و چون وچند |
سواری وتیر و کمان و کمند |
|
همان باز و شاهین و یوز وشکار |
نشستنگه و مجلس و میگسار |
|
سخن گفتن و رزم و راندن سپاه |
ز دادو زبیداد و تخت وکلاه |
|
بسی رنج برداشت کآمد ببر |
هنرها بیاموختش سر به سر |
|
بمانند او کس نبود از مهان |
سیاوش چنان شد که اندر جهان |
|
به نخجیر شیر آوریدی به بند |
چه یکچند بگذشت گشت او بلند |
رستم پس از رنج وکوشش فراوان در بزرگ نمودن سیاوش و هنر آموزیها به او ، هرچه می دانست به او آموخت .
سیاوش بزرگ شده و به رستم گفت :
که آمد بدیدار شاهم نیاز |
چنین گفت با رستم سر فراز |
|
هنر های شاهانم آموختی |
بسی رنج بردی و دل سوختی |
|
هنرها وآموزشِ پیلتن |
پدر باید اکنون که بیند زمن |
پس رستم سوارانی گرد آورد و با پوشیدنی وگستردنی بسیار ، با سیاوش وبزرگان زابلستان ، به نزد کی کاوس رفتند . تا پدر پور سر فراز را ببیند .
{ سیاوش از مادری پاک و پارسا و والا نژاد و پدری فرمانروا بدنیا آمد . او مانند پریان زیبا بود . و بدست رستم ِ تهمتن ، آئین داد و پهلوانی و پاکی را آموخت . و یلی پهلوان ، پاک نهاد ، نیک گفتار و نیک کردار شد .}
کی کاوس ، توس وگیو را به پیشواز رستم و سیاوش فرستاد و پس از دیدن سیاوش و برزو بالای او به شگفتی بماند .
که آمد سیاوخش با فرهی |
چو آمد به کاوس شاه آگهی |
|
برفتند با شادی و پیل وکوس |
بفرمود تا با سپه گیو و توس |
|
بر آن تخت پیروزه بنشاختش |
ز رستم بپرسیدوبنواختش |
|
بسی آفرینها برو بر بخواند |
چنان از شگفتی برو بر بماند |
|
بسی بودنی دید و بس گفتگوی |
بران برز وبالا و آن فرّ اوی |
|
بخواند و بمالید رخ بر زمین |
بسی آفرین از جهان آفرین |
|
خداوند هوش وخداوند مهر |
همی گفت کای کردگار سپهر |
|
نیایش ز فرزند گیرم نخست |
همه نیکوئیها به گیتی ز تست |
کی کاوس به خشنودی دیدار پسرش یک هفته جشن گرفت و شادمانی نمود . و تا هفت سال به آزمایش سیاوش پرداخت . سیاوش در کنار مادر و پدر مهربان روزگار بخوشی و خرمی گذراند و در نهادش جز پاکی و راستی چیز دیگری نداشت ..
بهر کار جز پاکزاده نبدو |
چنین هفتسالش همی آزمود |
در هشتمین سال آمدن سیاوش به پیش پدر ، او در هر آزمایشی به سرفرازی گذر کرد ، پس برسم بزرگان و فرّ کیان ، منشوری بر پرنیان نوشتند و تاجِ زر و کمرِ زرین به سیاوش دادند . و او را جانشینِ پس از پدرکردند . و سروری سرزمین کورشان (کهستان) را که در فرا رودان (ماورا النهر ) است بدو دادند .[1]
خوشی سیاوش چندی نگذشت که مادرش را از دست داده و سوگوار و اندوهگینِ مادر شد . تایکماه خنده بر لب خود نگشوده و به گریه و زاری پرداخت . و آنچنان به جانِ شیرینش ستم روا داشت که پدر و بزرگان ایران نگران او شدند . چون بزرگان و دانایان از دلِ سیاوش آگاهی یافتند به سوی او شتافتند و به پند و اندرز او کوشیدند و گفتند:
ز دستِ اجل هیچکس جان نبرد |
هر آنکس که زا د او ز مادر بمرد |
|
به مینوست جان وی اندُوه مدار |
کنون گر چه شد مادرت یادگار |
|
دل آورد شه زاده را باز جای |
||
بدو شادمان شد دل شهریار |
بر آمد برین نیز یک روز گار |
چندی بگذشت و سیاوش کمی آرام گرفت .
روزی کی کاوس با سیاوش در ایوان نشسته بودند . سودابه که جانشین مادر او شده بود به ایوان آمد . و بناگاه روی سیاوش را بدید . از دیدن سیاوش دلش به دمیدن افتاد و چنان شد که یخی به کنار آتش آمده باشد ! پس از آنروز کسی را پنهانی به پیش سیاوش فرستاد و او را به شبستان خود خواند ؟!
بر آشفت از آن کار آن نیکنام |
فرستاده رفت و بدادش پیام |
|
مجویم که با بند و دستان نیم |
بدو گفت مرد شبستان نیم |
سیاوش از پیام بر آشفته گشت وپیام آور را از خود براند .
سودابه شبی به نزد کی کاوس رفت و بدو گفت : سیاوش را به شبستان بفرست تا او خواهران و دخترانِ ماهروی آنجای را ببیند و کمی بیاساید . ما از او پذیرائی خواهیم کرد . کی کاوس از مهر مادرانه سودابه خشنود شد . چون سیاوش مادرش تازه مرده بود .
بدو مر ترا مهر سد مادر است |
بدو گفت شاه این سخن در خورست |