کی کاوس ، از ترس جنگِ با پدر سودابه که شهریارِ هاماوران بود ، و مهری که به کودکان و خود سودابه داشت ، ازسیاوش خواست ، که سخنی نگوید و سودابه را نکشت . و به پاکی سیاوش پی برد .
سودابه که دانست در پیش کاوس خوار شده و از مرگ دور گشته است . و در دست یابی به سیاوش ، ناکام مانده و به هیچ راهی به سیاوش نمی رسد . دوباره چاره در آن کار زشت جست و با اهریمنی دیگر ، یار گشت و به آشوبگری و نابودی سیاوش پاک پرداخت .
سودابه زنی بد نهاد در شبستان خود داشت ، که بار دار بود . در آغاز با او پیمان دوستی بست و زر بسیار بداد و گفت باید تو دارویی بخوری و بچه ات را بکشی و سپس بمن دهی . تا من به پیش کی کاوس ببرم و به او بگویم که این بچه از آن من است ، که به آزار آنروزِ سیاوش و زدنِ او کشته شده است . و کاری کنم که او باور کند ، که سیاوش با من ، برانگیخته است . زن به بندگی و راز داری ، خود را به سودابه آراست و زر بگرفت و دارویی خورد . دو بچه از تخمه ی اهرمنی او بیفتاد .
مگر کاین چنین بند و چندین دروغ چو شب تیره شد داروی خورد زن دو بچه چنان چون بود دیو زاد |
بدین بچه ی تو بگیرد فروغ بیقتاد ازو بچهُ اهرمن چه باشد خود ازدیو جادو نژاد |
پس تشتی زرّین آورده و دو بچه را ، در آن گذاشته و به سودابه داد و خود نهان شد .
سودابه ، شبانه به فغان و ناله بلند گشته و شبستان را به آشوب کشید . کاوس از نوای خروشِ شبستان بر خاسته و پرسید چه شده است ؟! به سودابه چه می گذرد ؟! و به شبستان او رفت . در آنجا سودابه را خفته دید و گریان و دو کودک مرده ی نورسیده را در تشت زرین بدید ! سودابه ، هر چه می خواست بگفت و آشوب در دلِ کاوس براند و او را به سیاوش پاک بدگمان نمود . کاوس ، بخود گفت : پس این اندیشه را چگونه درمان کنم ؟!
برفت و بر اندیشه شد یکزمان نشاید که این بر دل آسان کنم |
دل شاه کاوس شد بد گمان همی گفت کاین را چه درمان کنم |
کی کاوس اخترشناسان را بخواند و از آنها از هاماوران و دو کودک مرده بپرسید .
همه زیگ و سلاب بر داشتند دو کودک ز پشت کسی دیگرند نشان بد اندیش نا پاک زن . |
بدآن کار یکهفته بگذاشتند نه از پشت شاهند و زین مادرند بگفتند با شاه و با انجمن . |
سرانجام ستاره شماران گفتند که دو کودک ، از سودابه و کی کاوس نیست . و از زنی اهریمن پیشه است . و نشانی آن زن پلید را به کی کاوس دادند . روزبانان ، زن ناپاک را پیدا نموده و به خواری به پیش کی کاوس بردند . در آغاز ، کی کاوس ، به سخن خوش ، روزگار دو کودک را از آن زن پرسیده و به او نوید زر بسیار داد . اما زنِ بد کنشِ اهریمنی ، ازترس مرگ سخن راست ، نگفت . پس کی کاوس گفت ، که او را بیرون ببرند و با چاره سازی ازو سخن بشنوند . زن را به اره و دار و چاه کشاندند و از مرگ ترساندند . اما زنِ اهریمنی هیچ نگغت و خود را بیگناه دانسته و به پیمان خو د که با سودابه بسته بود پایدار بماند .
ستاره شمار ، با سودابه روبرو شده و در پیشگاهِ او گفت که این دو کودک از او نیست . اما سودابه با گریه و زاری گفت که ستاره شناسان ، از پهلوانی و زورمندی سیاوش می ترسند . و از بیم خشم سیاوش سخن به دروغ می گویند .
ز بیم سپهبد گَو پیلتن کجا زور دارد بهشتاد پیل همی لشگری نامور سد هزار |
بلرزد همی شیر در انجمن ببندد چو خواهد ره رود نیل گریزند ازو در کف کارزاز |
سودابه به کاوس گفت : اگر تو را اندوه فرزند نیست . من پیوند خود با تو می شکنم . و این داوری را به گیتی می سپارم و به گریه و زاری ادامه داد . کاوس دژم شد . و با او زار بگریست که چه کند؟! او با بزرگان سخن گفت و چاره خواست . آنها به او گفتند :
پس کی کاوس به سودابه و سیاوش گفت که باید از آتش بگذرند .
سودابه که می دانست گناهکار است . گفت : که به گواه این دو کودک که در پیش کاوس افکنده ام . راست می گویم . پس باید سیاوش راستی خود را بنمایاند . و در آغاز از آتش بگذرد . اما سیاوش که می دانست بی گناه و پاک است . ترسی از آتش نداشت .
پس از آن کی کاوس گرزه گاو پیکر بدست گرفت و دستور داد که سودایه ی ، گناهکارِ ، بد کنشِ اهریمنی از آتش بگذرد
بر آشفت و سودابه را پیش خواند که بی شرمی و بد بسی کرده ای چه بازی نمودی بفرجام کار بخوردی و در آتش انداختی نیاید ترا پوزش اکنون بکار بدو گفت سودابه کای شهریار مرا گر همی سر بباید برید بفرمای من دل نهادم برین سیاوش سخن راست گوید همی همی جادوئی زال کرد اندرین بدو گفت نیرنگ سازی هنوز به ایرانیان گفت شاه جهان چه سازم چه باشد مکافات این که پاداش این ، آنکه بی جان شود بدژخیم فرمود کاین را به کوی چو سودابه را روی بر گاشتند دل شاه کاوس پر درد شد چو سودابه را خوار بگذاشتند بدل گفت سیاوش که بر دست شاه بفرجام کار ش پشیمان شود سیاوش چنین گفت با شهریار بمن بخش سودابه را زین گناه بهانه همی جست از آن کار شاه سیاوخش را گفت بخشیدمت سیاوخش ببوسید تخت پدر بیآورد سودابه را باز جای . |
گذشته سخنها بدو باز راند فراوان دل من بیآزرده ای که بر جان فرزند من زینهار بدین گونه بر جادوئی ساختی به پرداز جای و بر آرای کار تو آتش بر این تارک من مبار مکافات این بد که برمن رسید نخواهم که باشی دلت پر ز کین دل شاه از آتش بشوید همی نبود آتش تیز با او بکین نگردد همی پشت شوخ تو کوز ازین بد که او ساخت اندر نهان همه شاه را خواندند آفرین زبد کردن خویش پیچان شود ز دار اندر آویز و بر تاب روی شبستان همه بانگ برداشتند نهان داشت رنگ رخش زرد شد همه انجمن روی بر داشتند گرایدونکه سودابه گردد تباه ز من بیند این غم چو پیچان شود که دل را بدین کار رنجه مدار پذیرد مگر پند و آید براه بد آن تا ببخشد گذشته گناه ازآن پس که بر راستی دیدمت و ز آن تخت بر خاست و آمد بدر بفرمان شه بردش اندر سرای . |
{سیاوش پاک ، پناهی جز راستی و پاکی خود نداشت . و با باور و پناهِ پروردگار، از هیچ چیز بیم و ترس بدل راه نمی داد . او در دام اهریمن و وسوسه ها و نیرنگ های اهریمن پیشه ها نیافتاد . در جوانی به نیرنگِ شهوت و دلربائی زنان نیافتاد و پیشنهاد شاهی زود هنگام را ، به نیرنگ وگفته ی سودابه ، بی ارزش و خوار می دانست . به زر و گوهر نیز خود را نفروخت . به دختران شبستان سودابه بدسرشت نگاهی نداشت . به پدر خود نیرنگ نزد . از آتش و گذر از آن ترسی نداشت . فرمانبردار پدر بود . اگرچه مخالف سخن او بود و به دستور او پای می نهاد . پاکی ، راستی ،پیمان و پرهیزکاری را بر زر ،زن بارگی ، پادشاهی ، زیبایی زنانِ بدکنش و نافرمانی از پدر برتر می دانست و از اهریمن پیشه ها باک نداشت . سیاوش کینه جو نبود و سودابه را به پدر بخشید . }
سـیاوش پـــاک بود پــــــاک پــــــــــاکان
از مرز توران و ایران خبر رسـید که افراسیاب پیـمان و سـوگند آشتی بشکسته و سواران جنگی خود را بدرون مرز ایران آورده است و از آب رود وخش ( جیحو.ن) بگذشته و با مرزبانان در جنگ است . انجمن مَهستان از بزرگان به پاشد و بنا شد به فرماندهی پهلوانی سرافراز برای بیرون راندن افراسیاب ، سپاه ایران گردآوری شود . سیاوش که در انجمن بود با خود اندیشید .
سیاوش از آن دل پر اندیشه کرد بدل گفت من سازم این رزمگاه مگرکم رهایی دهد دادگر و دیگر کزین کار نام آورم بشد باکمر پیش کاوس شاه که با شاه توران بجویم نبرد بدین کار همداستان شد پدر . |
رونرا از اندیشه چون بیشه کرد بخوبی بگویم بخواهم ز شاه ز سودابه و گفتگوی پدر چنین لشکریرا بدام آورم بدو گفت من دارم این پایگاه سر سرکشان اندر آرم به گرد که بندد برین کین سیاوش کمر . |
کی کاوس از بی باکی و دلاوری سیاوش ، شادمان شد . سپاه و کلید گنج خانه رزم را ، برای هزینه جنگ به سیاوش سپرد و او را آماده رزم نمود
بدرگاه بر انجمن شد سپاه ز شمشیر و گرز و کلاه وکمر بگنجی که بد جامه نا برید گزین کرد از آن نامداران سوار هم از پهلو پارس و کوچ و بلوج سپر ور پیاده ده دو هزار از ایران هر آنکس که گو زاده بود به بالا و سال سیاوش بدند ز گردان جنگی و نام آوران همان پنج موبد از ایرانیان به فرمود تا جمله بیرون شدند تو گفتی که اندر زمین جای نیست سر اندر سپهر اختر کاویان ز پهلو برون رفت کاوس شاه سپه دید آراسته چون عروس بسی آفرین کرد پر مایه کی مبادا بجز بخت همراهتان به نیک اختر و تندرستی شدن وز آن جایگه کوس بر پیل بست دو دیده پر از آب کاوس شاه |
در گنج و دینار بگشادشاه همان خود و درع و سنان وسپر فرستاد نزد سیاوش کلید دلیران جنگی ده و دو هزار ز گیلان جنگی و دشت سروج گزین کرد شاه از در کارزار دلیر و خردمند و آزاده بود خردمند و بیدار و خامش بدند چو بهرام و چون زنگه ی شاوران بر افراخته اختر کاویان ز پهلو سوی دشت و هامون شدند که بر خاک جز نعل را پای نیست چو ماه درخشنده اندر میان یکی تیز بر گشت گرد سپاه به پیلان جنگی و آوای کوس که ای نامداران فرخنده پی شده تیره دیدار بد خواهتان به پیروزی و شاد باز آمدن به گردان به فرمود و خود برنشست همی بود یکروز با او براه |
کی کاوس تا یک روز ، سپاه وسیاوش راهمراهی نمود و سپس برگشت
سرانجام مریکدگر را کنار ز دیده همی خون فرو ریختند گواهی همی داد دل بر شدن چنین است کردار گردنده دهر |
گرفتند هر دو چو ابر بهار بزاری خروشی بر انگیختند که دیدار از این پس نخواهد بدن گهی نوش بار آورد گاه زهر |
کی کاوس اندوهگین ، بدل گفت که دیگر سیاوش را نخواهد دید .
سیاوش با سپاه ایران به زابلستان رفت . پس از دیدار رستم دستان و جشن و بزمی ، در کنار او ، سپاهی دیگراز پهلوانان آن دیار گردآورد و از راه کابل ، هرا ومرو رود به دروازه ی بلخ رسید . و رستم در زابلستان بماند
وز آنپس بیامد بنزدیک بلخ وز آنسوی گرسیوز و بارمان |
نیازرد کسرا بگفتار تلخ کشیدند لشکر چو باد دمان |
در دروازه ی بلخ ، در سه جنگِ پی در پی ، که هر کدام یک روز در گرفت ، سپاه توران که به فرماندهی گرسیوز برادر افراسیاب بود بشکست . سیاوش بلخ را به یاری پروردگار گرفت و سپاه توران به پشت جیحون (رود وخش ) باز پس نشست . سیاوش نامه ای برای پدر فرستاد و از او دستور خواست ، که از جیحون بگذرد یا نه ؟
کی کاوس از پیروزی سیاوش بسیار خشنود گشت . و پروردگار را ستایش نمود . و از او خواست که پسرش را همیشه شادمان و پیروز نگه دارد . و به پور خود پاسخ گفت : که بس هنرها داری و بخت و سرنوشت هم ، با تو یار بوده است . امیدوارم که همیشه پیروز باشی و با آن دل روشن ، به کام خود برسی . اکنون که پیروز گشتی ، کمی باید درنگ کنی و سپاه خود را گردآوری نموده و آنرا پراکنده نکنی ، و آماده ی رزم دوباره باشی .چون افراسیاب بد پیشه است . و شتاب زده ی جنگ مباش . سپاه توران ، خود به جنگ تو خواهند آمد. . سیاوش نامه ی پدر را خوانده و فرمان او را انجام داد .
نگه داشت بیدار فرمان او |
نه پیچید دل را ز پیمان او |
گرسیوز خبرِ شکستِ تورانیان را ، از سپاه سیاوش ، برای افراسیاب برد . افراسیاب آشفته و خشمگین گردیده و بر گرسیوز بانگ زد و او را از خود براند . و به گردآوری سپاهی بیشتر پرداخت . از آنسوی ، رستم هم برای ابراز خشنودی خود ، از پیروزی سیاوش به پیش او رفت و کنارش بماند .
افراسیاب شبی در خواب هراسان بلرزیده و باخروشی از تخت ، بر خاک بیفتاد .به گرسیوز آگهی رساندند . به تیزی به پیش برادر رفته و او را در بر گرفت . و از او داستان خواب و پریشانی او را بپرسید . اما افراسیاب مانند درخت می لرزید . پس از چندی افراسیاب گفت : که هرگز کسی خوابی دهشتناک مانند خواب من ندیده است . بیابانی خشک دیدم پر از مار ، آسمان پر از گرد و غبار ، که کرکسانی فراوان در آن بود . بادی برخاسته و درفش و سرا پرده مرا سرنگون کرد . از هر سوی ، جوی خونی از لشگریان من روان بود . و سپاهِ سیاه پوش ایران بسوی سراپرده ی من رسیدند . مرا دست بسته کردند و هیچکس دیگر پیش من نبود ، که مرا یاری دهد . مرا به خواری ، به پیش کی کاوس بردند . فرمانده ی سپاه جوانی بود ، که رخساره ای مانند ماه داشت . و در کنار کی کاوس نشسته بود . در آنجا مرا با تیغ به دو نیم کردند . از درد در خواب خروشیدم و با ناله و درد برخاک افتادم .
خوابگزاران به افراسیاب گفتند : سپاهی از ایران به فرمانـدهی شاه زاده ای ، خواهـند آمد و اگر مرغ آسمان شوی ، ترا به بـند می کشند و می کشـند . افراسیاب ترسـان شد ، و از کرده های گذشته خود ، پشـیمان گردید . و به انجمن خود گفت که باید با سیاوش آشتی نماییم . و زر و گوهر و خراج جنگ فراوان به او بدهیم . و به مرزهای زمان فریدون بر می گردیم که به تور داد . به سبب شکست تورانیان ، سرانِ انجمن هم آشتی خواستند . افراسیاب گرسیوز را با باژ و خراج فراوان به پیش سیاوش فرستاد و درخواست آشتی نمود .
چو گرسیوز آمد بدرگاه شاه سیاوش ورا دید بر پای خاست ببوسید گرسیوز از دور خاک سیاوخش بنشاندش زیر تخت |
بفرمود تا برگشودند راه بخندید و بسیار پوزش بخواست رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک ز افراسیابش بپرسید سخت |
گرسیوز باژ و خراج را به رستم و سیاوش نشان داد و برابر فرمان افراسیاب ، درخواست آشتی نمود .
ز دروازه ی شهر تا بارگاه کس اندازه نشناخت آنرا که چند |
درم بود و اسپ و غلام و سپاه ز دینار و از تاج وتخت بلند |
سیاوش ، رستم و بزرگانِ سپاه به انجمن رفتند که چه کنند ؟ . رستم ازپیشنهاد سازش بدگمان بود که این خواهش آشتی بر پایه ی چیست وآیا نیرنگی در آن نهان است ؟! .پس به سیاوش گفت : به گرسیوز بگوییم که در آغاز افراسیاب باید از خاندان خود سد گروگان بفرستد . و او را آزمایش کنیم و در آن زمان هم نامه ای برای کی کاوس می فرستیم . و از او پاسخ می خواهیم و جز’ این پیمان آشتی نبندیم .
گرسیوز به پیش سیاوش آمد ، سیاوش گفت که رای براینست که سد گروگانِ هم خون افراسیاب را برای پایداری پیمان اوبه ایران بفرستید که رستم آنان را بشناسد . دیگر ، خسارت جنگ را بدهید و به مرز های زمان بخش کردن فریدون برگردید . نامه ای هم به نزد کی کاوس می فرستیم . مگر به آشتی سپاه را باز خواند .
فرستم یکی نامه نزدیک شاه |
مگرباشتی باز خواند سپاه |
گرسیوز همانجا سواری بادپا بسوی افراسیاب فرستاد تا پیام را برساند . افراسیاب با خود گفت که اگر گروگانها را نفرستیم می پندارند که دروغ می گوییم و همه آسیب ها به جان من می رسد .
برآنسان که رستم همی نام برد سوی شاه ایران فرستادشان بخارا و سغد و سمرقندو چاج تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ |
ز خویشان نزدیک سد بر شمرد بسی خلعت و نیکویی دادشان سپنجاب و آن کشور و تخت عاج بهانه نجست و نکرد او درنگ |
پس رستم و سیاوش با افراسیاب پیمان آشتی بستند . رستم بسوی کی کاوس رهسپار شد که چگونگی کار را بگوید و نامه سیاوش را به او بدهد .کی کاوس پس از آگاهی ازسازش ، به رستم گفت که اگر سیاوش جوانست و نارسیده ، تو چرا آشتی کردی؟ مگر بدیهای افراسیاب را ندیدی که خورد و خوراک را از ما گرفت . و چه بی گناهانی را از بین برد . و چه تاراجها که نکرد . شما به سد نفر گروگان تورانی بی ارزش خام گردید . کاشکی خود به جنگ می رفتم .
شما گر خرد را نبستید کار |
نه من سیرم از جنگ و از کارزار |
پس نزد سیاوش مرد بادانشی فرستم که او آتش جنگ را به پا کند و گروگانها را به پیش من بفرستد ، تا همه آنها را بکشیم . و خواب و آرام را ازافراسیاب بگیریم . تاکین مردم کشته را ازو بستانیم . رستم به کی کاوس گفت که دل را اندوهگین مکن . تو خود به سیاوش گفتی که سپاه را از بلخ جلوتر نبرد . و درنگ کند تا افراسیاب به جنگ او بیاید !
ببودیم تا جنگ جوید درست کسی کآشتی جوید و سور و بزم و دیگر که پیمان شکستن ز شاه گر افراساب این سخنها که گفت هم از جنگ جستن نگشتیم سیر |
در آشتی او کشاد از نخست نه نیکو بود پیش رفتن برزم نباشد پسندیده ی نیکخواه به پیمان شکستن بخواهد نهفت بجایست شمشیر و چنگال شیر |
پس اگر افراسیاب پیمان شکنی کند . ما را ترسی از جنگ بااو نیست . و از جنگِ با دشمنان سیر نگشته ایم .و آشتی با تورانیان بجای جنگ نیکوتر است تو با سیاوش در ایران به شادی و آسایش بگذرانید . و شکستنِ پیمان آشتی پسندیده ی شاه نیست. از فرزند نیز پیمان شکستن مخواه که او با افراساب پیمان بسته است .
{کی کاوس چون فرمان آشتی نداده بود خود را پیمان شکن نمی دانست . افراسیاب بود که پیمان و سوگند گذشته را بشکسته بود و آشوب جنگ را به پا کرده بود . او بسی کشته ها بجای گذاشته بود . پس کی کاوس بی گناه بود . }
( در گذشته وفا به سوگند و پیمان بزرگترین پایه مردانگی وفرماندهی و خداشناشی بوده است . اگر چه با دشمن باشد . )