سـیا و ش پـــا ک۷
ژوئن 9, 2020
حفاظت شده: گنگ دژ یا گرینویچ ؟!
ژوئن 15, 2020

سـیا و ش پـــا ک۸

سـيا و ش پـــا ک

فرنگیس پیاده و گریان به پیش افراسیاب آمده و گفت :

فرنگیس بشنید و رخ را به خست

پیاده بیامد به نزدیک شاه

به پیش پدر شد پر از ترس و باک

بدو گفت کای پر هنر شهریار

دلت را چرا بستی اندر فریب

سر تاجداری مبر بی گناه

سیاوش که بگذاشت ایران زمین

بیازرد از بهر تو شاه را

بیامد ترا کرد پشت و پناه

سر تاجداران نبرد کسی

مکن بی گنه بر تن من ستم

یکی را به چاه افکند با کلاه

سر انجام هر دو به خاک اندراند

به گفتار گرسیوز بد گمان

که تا زنده ای بر تو نفرین بود

شنیدی کجا زافریدون گرد

همان از منوچهر شاه بزرگ

کنون زنده بر گاه کاوس شاه

زمین از تهمتن بلرزد همی

چو گودرز کشواد پولاد چنگ

چو بهرام و چون زنگه شاوران

همان گیو و گودرز کو روز کین

همان توس و گستهم و گرگان شیر

چو رهام و چون اشکش تیز چنگ

درختی نشانی همی بر زمین

به سوگ سیاوش همی جوشد آب

ستمگر شدی بر تن خویشتن

نه اندر شکاری که گور افکنی

همی شهریاری ربائی ز گاه

مده شهر توران به خیره بباد

میانرا به زناز خونین ببست

به خون رنگ داده رخان هم چو ماه

خروشان به سر بر همی ریخت خاک

چرا کرد خواهی مرا خاکسار

همی از بلندی نبینی نشیب

که نپسندد این داور هور و ماه

همی بر تو کرد از جهان آفرین

بماند افسر و گنج و هم گاه را

کنون زو چه دیدی که بردت ز راه

که با تاج و بر تخت ماند بسی

که گیتی سپنجست و بر باد و دم

بکی بی کله بر نشاند بگاه

ز اختر به چنگ مغاک اندر اند

درفشی مکن خویشتن در جهان

پس از مردنت دوزخ آئین بود

ستمکاره ضحاک تازی چه برد

چه آمد به تور و به سلم سترگ

چو دستان و چون رستم کینه خواه

که توران به جنگش نیرزد همی

بدرد دل شیر و چرم پلنگ

که نندیشد از گرز کند آوران

به جنبش در آید ز سهمش زمین

چو خراد برزین گُرد دلیر

چو شیدوش گُرد آن دلاور نهنگ

کجا برگ خون آورد بار کین

کند چرخ نفرین بر افراسیاب

بسی یادت آید ز گفتار من

وگر آهوان را به شور افکنی

که نفرین کند بر تو خورشید وماه

مبادا که پند من آیدت یاد

.فرنگیس به پیش سیاوش رفت و گفت :

به گفت این و روی سیاوش بدید

که شاها دلیرا گوا سرورا

به ایران بر و بوم بگذاشتی

کنون دست بسته پیاده کشان

کجا آنهمه عهد و پیمان شاه

کجا شاه کاوس گردنکشان

کجا گیو و توس و کجا پیلتن

ازین بد به ایران رسد آگهی

ز گرسیوز آمد ترا بد بروی

هر آنکس که یازد ببد بر تو دست

جهاندار این بر تو آسان کند

مرا کاشکی تیره گشتی تباه

مرا از پدر این کجا بُد امید

دو رخ را به کند و فغان بر کشید

سر افراز شیرا و کند آورا

سپهدار را باب پنداشتی

کجا افسر و گاه گردنکشان

که لرزنده شد مهر و کیوان وماه

که بینند این دم ترا زین نشان

فرامرز و دستان و آن انجمن

بر آشوبد آن روزگار بهی

که نفرین برو با دمور و گروی

بریده سرش باد و افکنده پست

دل دشمنانت هراسان کناد

ندیدی بدینسان کشانت براه

که پردخته ماند کنارم ز شید

افراساب که سخنان فرنگیس را شنید

چو گفتارفرزند بشنید شاه

بدو گفت بر گرد و ایدر مپای

دل شاه توران برو بر بسوخت

به کاخ بلندش یکی خانه بود

به فرمود تا روزبانان کشان

در آن تیرگیش اندر انداختند

به فرمود پس تا سیاوخش را

که این را بجائی بریدش که کس .

جهان گشت در پیش چشمش سیاه

چه ایدر مرا چیست رای

همی خیره چشم خرد را بدوخت

فرنگیس از آن خانه بیگانه بود

مر اورا کشیدند چون بیهشان

در خانه را بند بر ساختند

چنان شاه بیدار خاموش را

نیابد چو گوید که فریاد رس

سپس به اشاره ی گرسیوز نا پاک ، گروی اهرمنِ ستمگر ، به خواری با سیاوش پاک در آویخت.

نگه کردگرسیوز اندر گروی

بیامد به پیش سیاوش رسید

بزد دست و ریش شهنشه گرفت

گروی ستمگر به پیچید روی

جوانمردی و شرم شد نا پدید

بخواری کشیدش به خاک ای شگفت

سیاوخش از پروردگار خواست . که پور او را یاری کند ، تا کین او را ، از اهریمنان و ستمگران و نا پاکان بگیرد

سیاوش به نالید بر کردگار

یکی شاخ پیدا کن از تخم من

که خواهد ازین دشمنان کین من

هنرها و مردم به جای آورد

کی از برتر از گردش روزگار

چو خورشید تابنده بر انجمن

کند در جهان تازه آئین من

جهانرا سراسر به پای آورد

و به پیلسم گفت :

همی شد پس و پشت او پیلسم

سیاوخش بدو گفت پدرود باش

درودی ز من سوی پیران رسان

به پیران نه زین گونه بودم امید

مرا گفته بود او که با سد هزار

چو برگرددت روز ، یار توام

کنون پیش گرسیوز ایدر دمان

نبینم همی یار با من کسی

دو دیده پر از خون و دل پر ز غم

جهان تار و تو جاودان بود باش

به گویش که گیتی دگر شد بسان

همی پند او باد شد من چو بید

زره دار و برگستوان ور سوار

به گاه چرا مرغزار تو ام

پیاده چنین خوار و تیره روان

که بخروشدی زار بر من بسی

اما سیاوش پاک را با دست بسته از آنجا کشان کشان به میدان سیاوشگرد بردند . همان جائی که سیاوخش ، در برابر گرسیوز و گروی و دمور هنر نمائی کرده بود .

چو از شهر و از لشگراندر گذشت

ز گرسیوز آن خنجر آبگون

پیاده همی برد مویش کشان

که انروز افکنده بودند تیر

چو پیش نشانه فراز آمد اوی

بیفکند پیل ژیان را به خاک

یکی تشت بنهاد زرّین گروی

کشانش ببردند بسته بدشت

گروی زره بستد از بهر خون

چو آمد بدان جایگاهِ نشان

سیاوخش و گرسیوز شیر گیر

گروی زره آن بد زشت خوی

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

به پیچید چون گوسفندانش روی

در تشتی زرین سر سیاوش پاک ، آزاده و سرفراز رابه دست مردم اهریمنی و ناپاک بریدند .؟!

جدا کرد از سرو سیمین سرش

همی رفت در تشت خون از برش

همانگونه که به گروی اهریمن دستور داده بودند . تشت را سرنگون نمود . از خون و خاک ، ( گل سرخ سیاوشان) به سرخی خون سیاوخش پاک بر دمید .{ که تمام ایران زمین و جایهای دیگر را گرفته است . و هر ساله در بهار زمین را سرخ گون می کند (گل شقایق) }

گیاهی بر آمد همانگه ز خون

به ساعت گیاهی از آن خون برست

بسی فایده خلق را هست از اوی

بدآنجا که آن تشت شد سرنگون

جز ایزد که داند که آن چون برست

که خوانی همی خون اسیاوشان

{ همان گونه که پیش بینی نموده بودند . زمانی که مرگ جان سیاوخش پاک را در ربود . توفانی از گرد سیاه بر آمد و خورشید و ماه را تیره نمود .}

چو از سرو بن دور گشت آفتاب

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

یکی باد با تیره گرد سیاه

کسی یکدگر را ندیدند روی

سر شهریار اندر آمد به خواب

نه جنبید هرگز نه بیدار گشت

بر آمد که پوشید خورشید وماه

گرفتند نفرین همه بر گروی

چو آگاهی به نزدیکان سیاوخش رسید .

ز کاخ سیاوخش بر آمد خروش

همه بندگان موی کردند باز

بکند و میان را به گیسو ببست

به آواز برجان افراسیاب

سر ماهرویان گسسته کمند

خروشش به گوش سپهبد رسید

به گرسیوز بد نهان شاه گفت

ز پرده به گیسو بریدش کشان

به گو تا به گیرند موی سرش

زنندش بسی چوب تا تخم کین

نخواهم ز بیخ سیاوخش درخت

همه نامداران آن انجمن

که از شاه و دستور و از لشگری

جهانی ز گرسیوز آمد به جوش

فرنگیس مشکین کمند دراز

به ناخن گل ارغوان را به خست

همی کرد نفرین همی ریخت آب

خراشیده روی و بمانده نژند

چنان ناله زار و نفرین شنید

که او را برون آورید از نهفت

بر روزبانان و مردم کشان

بدرند بر تن همی چادرش

بریزد برین بوم توران زمین

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

گرفتند نفرین بر او تن به تن

بر آن گونه نشنید کس داوری .

پیلسم پس از اشک ریختن بر سیاوخش و نفرین بر افراسیاب ، برای یاری به فرنگیس به شتاب به پیش پیران رفت . پیران که از خشم افراسیاب آگاه شده بود . خروشان و اندوهگین به یاری سیاوخش از راه دور اسب می تاخت. تا به افراسیاب برسد . و او را از جنگ با سیاوخش بگرداند . . که پیلسم ، در راه به پیران رسیدو گزارش را چنین گفت

سیاوخش 0را دست بسته چو سنگ

پیاده هم تاخت او را گروی

تن پیلوارش بر آن خاک گرم

یکی تشت بنهاد پیشش گروی

برید آن سر تاجدارش ز تن

همه شهر پر زاری و ناله گشت

ستم کاره چوپان به دشت غلو

چنان کو سر شاه ایران برید

چو پیران به گفتار بنهاد گوش

همه جامه ها بر برش کرد چاک

همی رفت از دیده اش آب زرد

همی گفت زار ای سزاوار تاج

بدو گفت لهاک بشتاب زود

که افراسیاب آن ابی مغز سر

فکنده فرنگیس را هم ز تخت

به خواری ببردند ناگه کشان

همی رای دارد به کردن تباه

فکنده به گردنش بر پالهنگ

سرش پر ز خاک و پر از آب روی

فکندند و شستند از دیده شرم

به پیچید چون گوسفندانش روی

فکندش چو سرو سهی در چمن

به چشم اندرون آب چون ژاله گشت

همانا نبرد بدان سان گلو

کسی آن ندید و نه هرگز شنید

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

همی کند موی و همی ریخت خاک

به سوگ سیاوخش بسی ناله کرد

که چون تو نبیند دگر تخت عاج

که دردی بر این درد خواهد فزود

فرنگیس را کرده بر رهگذر

تنش بود لرزان به سان درخت

بر روزبانان و مردم کشان

تو باید که جوئی از این جایگاه

پیران پس از زاری بسیار با اسبان فراوان ، دو روز و دو شب اسب تاخت . که به افرسیاب برسد . و در کشته شدن فرنگیس چاره ای بیاندیشد . و همین کار را هم نمود و فرنگیس را به پیش گلشهر همسرش پناهنده کرد .

چون آگاهی خون سیاوخش به ایرانیان و کاوس رسید . همه به جامه دریدن ، به سوگ سیاوش شدند .

چو این گفته بشنید کاوس شاه

ببر جامه بدرید و رخ را به کند

برفتند با مویه ایرانیان

همه دیده پر خون و رخساره زرد

همه جامه کرده کبود و سیاه

سر تاجدارش نگون شد ز گاه

به خاک اندر آمد ز تخت بلند

بر آن سوگ بسته سواران میان

زبان از سیاوخش پر از یاد کرد

همه خاک بر سر به جای کلاه

پس ازآن آگاهی به نیمرو ز و رستم رسید .

پس از آگاهی آمد سوی نیمروز

که از شهر ایران بر آمد خروش

سیاوخش را سر بریدند خوار

پراکند کاوس بر تاج خاک

تهمتن چو بشنید زو رفت هوش

به انگشت رخساره بر کند زال

زواره گریبان به درید پاک

همی گفت رستم ایا نامدار

دریغا تهی از تو ایران زمین

دریغا که بد خواه دلشاد گشت

به یکهفته با سوگ بود و دژم

سپه سر به سر بر در پیلتن

به درگاه کاوس بنهاد روی

چو نزدیکی شهر ایران رسید

به دادار دارنده سوگند خورد

نه باشد نه رخ را بشویم ز خاک

که تا کینه ی شاه باز آورم

کله خود و شمشیر جام من است

نه توران بمانم نه افراسیاب

مگر کین آن شهریار جوان

چو فردا بر آید بلند آفتاب

چنانش به کوبم به گرز گران

چنان تا به نزدیک ایران رسید

که آمد تهمتن به مانند ابر

ز سوگ سیاوخش پر از آب روی

بزرگان پیاده پذیره شدند

همه زار و گریان و پر آب روی

چو رستم به دیدند ایشان ز دور

ابا زاری و ناله و درد و غم

به پرسش گرفتندمر یکدگر

بزاری همی گفت پس پیلتن

کیا کی نژدا شها خسروا

ز درد تو خورشید گریان شود

کجات آن دلیری و نیروی پیل

خوش آن روز کاندر گلستان بدیم

بدین سان همی رفت زاری کنان

چو آمد بر تخت کاوس کی

بدو گفت خوی بد ای شهریار

ترا عشق سودابه و بد خوئی

کنون آشکارا ببینی همی

از اندیشه و خوی شاه سترگ

کسی کو بود مهتر انجمن

سیاوخش ز گفتار زن شد به باد

ز شاهان کسی چون سیاوخش نبود

دریغ آن رخ و برز و بالای او

دریغ آن چنان نامور شهریار

چو بر گاه بودی بهاران بدی

برزم اندرون شیر و ببر و پلنگ

کنون من دل و مغز تا زنده ام

همه جنگ با چشم گریان کنم

نگه کرد کاوس در چهر اوی

نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم .

به نزدیک سالار گیتی فروز

ز مرگ سیاوخش جهان شد به جوش

به خاک اندر آمد سر شهریار

همه جامه ی خسروی کرد چاک

ز زابل به زاری برآمد خروش

پراکند خاک از بر تاج ویال

فرامرز را شد بر او سینه چاک

نه دیدست دوران چو تو شهریار

همه زار و بیمار و اندوهگین

دریغا که رنجم هم باد گشت

بهشتم بر آمد ز شیپور دم

ز کشمیر و کابل شدند انجمن

دو دیده پر از خون و دل کینه جوی

همه جامه ی پهلوی بر درید

که هرگز تنم بی سلیح نبرد

سزد گر به باشم بدین سوگناک

سر دشمنان زیر گاز آورم

به بازو خم خام دام من است

ز خون شهر توران کنم رود آب

بجویم از آن ترک تیره روان

من و گرز و میدان افراسیاب

که فولاد کوبند آهنگران

خبر زو به شاه دلیران رسید

نه بر سرش خود و نه در تنش ببر

به رخ بر نهاده ز دیده دو جوی

ابی کوس و طوق تبیره شدند

زبان شاه گوی و روان شاه جوی

تو گفتی ز گیتی بر آمد نفور

رسیده بزرگان و رستم به هم

به درد سیاوخش پر از خون جگر

که شاها دلیرا سر انجمن

جهان شهریارا و کند آورا

همان ماه را سینه بریان شود

که از درد تو خشک شد رود نیل

به بزم سرافراز دستان بدیم

که آمد بدان بارگاه کیان

سرش بود پر خاک و بر خاک پی

پراکندی و تخمت آمد ببار

ز سر بر گرفت افسر خسروی

که بر موج دریا نشینی همی

در آمد به ایران زیانی بزرگ

کفن بهتر او را ز فرمان زن

خجسته زنی کو ز مادر نزاد

چنو راد و آزاد و خامش نبود

دریغ آن رخ خسرو آرای او

که چون او نبیند دگر روزگار

ببزم افسر شهریاران بدی

ندیدست کس همچو او تیز چنگ

به کین سیاوخش آکنده ام

جهان چون دل خویش بریان کنم

چنان اشک خونین و آن مهر اوی

فرو ریخت از دیده خوناب گرم

همه شهر ایران به ماتم شدند

به یکهفته با درد و با سوگ و خشم

پر از درد نزدیک رستم شدند

به درگاه بنشست با آب چشم

بدیشان چنین گفت رستم که من

که اندر جهان چون سیاوش سوار

چنین کار یکسر مدارید خرد

ز دلها همه ترس بیرون کنید

بدین کین نهادم دل و جان و تن

نه بندد کمر در گه کار زار

که این کینه را خرد نتوان شمرد

زمین را ز خون رود جیحون کنید

[1] سیاوخش یا سیاوش هر دو در چکامه ی (شعر) فردوسی توسی آمده است .

وخش همان دریاچه اورال است که در سنگ نوشته های هخامنشی آمده است . فرا رودان به آن میریزد .

سیاوش را دارنده اسب سیاه هم گفته اند .

[2] سد که تازی شده آن صد است درستی آن از جشن سده می آید که دیرینه ای کهن دارد و گویا به دست رو نویسان شاهنامه تازی شده است .

کوشش در اینست که به پایه بر گردیم و واژه ها را به بن خود به گردانیم . و از آموزگارن دانا می خواهیم که ما شاگردان این راه را راهنمائی بیشتر به نمایند . و چنان چه کوتاهی دیدند ما را رهنمون شوند و ما را سپاسگزار خود کنند .

[3] کش برابر است باکشیدن دست

[4] گسی = گسیل داشتن روانه کردن

[5] هاماوران = سودابه دخت شهریار هاما وران است و کاوس از کشتن سودابه هراسان بود

[6] بارگی = اسب

[7] سیه = اسب سیاه سیاوخش

منوچهر آرین اردیبهشت 1378

 
 

 
 

Translate »

به یـزدان که تا در جهــان زنـده ام

به درد سیــــاوش دل آکنــــده ام