سیاوش بگفتار او بگروید بدو گفت ز آن در که راندی سخن تو خواهشگری کن مرا زو بخواه |
چنان جان بیدار او بغنوید ز گفتار و رایت نگردم ز بن همه راستی جوی و بنمای راه |
چون فرنگیس بچه ای پنج ماهه در دل داشت . و نمی توانست به سفر برود . سیاوش نامه ای به افراسیاب نوشت .
مرا خواستی شاد گشتم بدآن و دیگر فرنگیس را خواستی فرنگیس نالنده بود این زمان بخفت و مرا پیش بالین ببست مرا دل پر از رای دیدار توست ز نالندگی چون سبکتر شود بهانه مرا نیز آزار اوست چو نامه بمهر اندر آمد بداد |
که بادا نشست تو با موبدان بمهر و وفا دل بیآراستی بلب ناچران و بتن ناتوان میان دو گیتیش بینم نشست روانم فروزان ز گفتار توست فدای تن شاه کشور شود نهان مرا درد و تیمار اوست بزودی بگرسیوز بد نژاد |
گرسیوز سه اسب تگاور خواسته و سه روز و شب اسب تاخت . و با روانی پرگناه ، و اهریمنی به پیش افراسیاب رفت .. افراسیاب با شگفتی از زود آمدن گرسیوز ¸ از او پرسید که چرا این چنین پر شتاب آمده ای ؟!
گرسیوز بد نهاد گفت : چون روزگار ما می خواهد تیره گردد . درنگ جایز نبود . زمانی که به پیش سیاوش رسیدم او بمن تگاهی ننموده و نامه تورا نگرفت . مرا به شهر خود راه نداده و درِ شهر را بروی من ببست ! آگاهی و گزارش اینست که از ایران به او نامه ای رسیده است . و بزرگانی از چین و روم به پیش او آمده بودند . و اگر تو ای افراسیاب در کار او درنگ کنی روزگار ما تباه میشود؟ !
تواز کار وی گر درنگ آوری تو گر دیر گیریش جنگ آورد وگر سوی ایران براند سپاه ترا کردم آگه ز کردار اوی |
مگر باد از آنپس بچنگ آوری دو کشور بمردی بچنگ آورد که یارد شدن پیش او کینه خواه نباید که پیچی تو از کار اوی |
افراسیاب که سخنان اهریمنی و فریبکارانه گرسیوز را شنید ، در همان زمان بیاد روزگار کهنِ ،کین خواهی ایرج افتاد . دلش پر آتش گشته و به گرسیوز از روی خشم پاسخی نداد . هماندم دستور داد در شیپور جنگ دمیدند . و با دلی پر کینه آماده جنگِ با سیاوش گردید .
بگفتار گرسیوز بد کنشت بدانگه که گرسیوز پر فریب |
بنوئی درختی ز کینه بکشت گران کرد بر زین دوال رکیب |
ازآنسوی سیاوش ، نگران و دردمند به پیش فرنگیس آمد . و گفته های گرسیوز را ، به او گفت . وگفت که آبروی من ، در توران و در پیش افراسیاب سیاه شده است . نمی دانم که این کار را چه چاره ای کنم . اگر گرسیوز راست گفتار باشد او میتواند کار مرا چاره کند و درین کار پیمان بسته است .
فرنگیس ازسرنوست و خشم پدر گریان شد . موی کنان ، نگران و آشفته ی روزگار سیاوش همسرش گردید .
فرنگیس بگرفت گیسو بدست همی اشک بارید بر کوه سیم همی کند موی و همی ریخت آب بدو گفت ای شاه گردن فراز پدر خود دلی دارد از تو بدرد سوی روم ره با درنگ آیدت ز گیتی کرا گیری اکنون پناه ستم باد بر جان او ماه و سال |
بفندق گل ارغوان را بخست دو لاله ز خوشاب کرده دو نیم ز گفتار و کردار افراسیاب چه سازی کنون زود بگشای راز از ایران نیاری سخن یاد کرد نپوئی سوی چین که ننگ آیدت پناهت خداوند خورشید وماه کجا بر تن تو شود بد سگال |
سیاوش گفت : گرسیوز نیک خواه بمن مژده داده که با افراسیاب سخن گوید و دلش را نرم نماید. و کینه مرا از او دور کند .
{ سیاوش ننگ داشت که فرار کند و به چینیان یا رومیان پناه ببرد . به ایران نیز نمی خواست برود . و خشم افراسیاب هم در پی او بود و هیچ پناهی نمی یافت . وتنها به امید چاره جوئی گرسیوز . مژده او بود . }
سیاوش بدو گفت کای ماه روی به دادار کن پشت و اندوه مدار |
بدین گونه مخروش و مخراش روی گذر نیست از حکم پروردگار |
سیاوش وفرنگیس سه روز از آن پیش آمد نگران و آشفته و زار بودند . در روز چهارم ، سیاوش خوابی دید ،که لرزان و پریشان از خواب بر خاسته و خروشی برآورد . فرنگیس که در کنار او بود ، نگران بر خاسته ،چراغی روشن نموده و خواب را از او پرسید ؟!
به پرسید ازو دخت افراسیاب سیاوش بدو گفت کز خواب من چنان دیدم ای سرو سیمین بخواب یکی کوه آتش بدیگر کران بیک سو شدی آتش تیز گرد به یکدست آتش به یکدست آب بدیدی مرا روی کردی دژم چو گرسیوز آن آتش افروختی |
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب لبت هیچ مگشای بر انجمن که بودی یکی بی کران رود آ ب گرفته لب آب جوشن وران بر افروختی زو سیاوخش گرد بپیش اندرون پیل و افراسیاب دمیدی بر آن آتش تیز دم از افروختن مر مرا سوختی |
اما فرنگیس اورا دلداری داد .سیاوش سپاه را همان شب خواسته و چاپاری به گنگ دژ ، فرستاد . دو گاه از شب که گذشه سوارِ چاپار از گنگ دژ آمده و گزارش آورد که :
افراسیاب با سپاهی فراوان بجنگ آمده است . و گر سیوز سواری فرستاده که ، سخن و چاره ی من در افراسیاب کارگر نشده و سودی نداشت .پس چاره جان خود را بنما ؟! سیاوش پیام گرسیوز را راست پنداشت .
سیاوش ندانست بازار اوی فرنگیس گفت ای خردمند شاه یکی باره گام زن بر نشین ترا زنده خواهم که مانی بجای |
همی راست پنداشت گفتار اوی مکن هیچگونه بمادر نگاه مباش ایچ ایمن به توران زمین سر خویشتن گیر وکسرا مپای |
سیاوش به فرنگیس اندرز دادکه :
سیاوش بدو گفت کان خواب من مرا زندگانی سر آمد همی چنین است کردار چرخ بلند گر ایوان من سر به کیوان کشید اگر سال گردد هزار و دویست یکی سینه ی شیر باشدش جای |
بجای آمد و تیره شد آب من غم روز تلخ ، اندر آمد همی گهی شاد دارد گهی مستمند همان زهر مرگم بباید چشید بجز خاک تیره مرا جای نیست یکی کرکس و دیگری را همای |
وگفت که بچه ی ناموری در شکم خود داری که شهریار خواهد گشت
ترا پنج ماهست از آبستنی درخت گزین تو بار آورد سر افراز کیخسروش نام کن ز خورشید تابنده تا تیره خاک |
ازین نامور بچه ی رستنی یکی نامور شهریار آورد به غم خوردن او دل آرام کن گذر نیست از داد یزدان پاک |
و آینده را به فرنگیس چنین پیشگوئی نموده و گفت :
ازین پس به فرمان افراسیاب ببرند بر بی گنه این سرم نه تابوت یابم نه گور وکفن بمانم به سان غریبان به خاک به خواری ترا روزبانان شاه بیاید سپهدار پیران بدر نکرده گناهی بجان زینهار نهی اندر ایوان پیران تو بار بر آید برین روزگاری دراز از ایران بیاید یکی چاره گر بود نام آن گرد پرمایه گیو از ایدر ترا با پسر در نهان نشانند بر تخت شاهی ورا چو تاج بزرگی به چنگ آیدش چو گردد زمین سبز و گه لاله پوش از ایران یکی لشگر آید به کین بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر بسا لشگرا کز پی کین من ز گیتی سراسر بر آید خروش بسا سرخ و زرد و سیاه و بنفش پی رخش رستم زمین بسپرد به کین من امروز تا رستخیز |
مرا بخت خرم در آید به خواب به خون جگر بر نهند افسرم نه بر من کسی گرید از انجمن سرم گشته از تن به شمشیر چاک سر و تن برهنه برندت به راه به خواهش به خواهد ترا از پدر به ایوان خویشت برد خوار و زار به فرمان دادار پرور دگار که خسرو شود بر جهان سر فراز به فرمان دادار بسته کمر به توران نه بینی چو او نیز نیو سوی رود جیهون برد ناگهان به فرمان بود مرغ و ماهی ورا به کین دست یازد که ننگ آیدش زمانه ز کی خسرو آید بجوش پر آشوب گردد سراسر زمین نه خواهد شدن رام با کس به مهر به پوشند جوشن به آئین من زمانه ز کی خسرو آید به جوش کز ایران به توران به بینی درفش ز توران کسی را به کس نشمرد نه بینی به جز گرز و شمشیر تیز |
پس از آن با فرنگیس بدرود گفت .
وز آنپس سیاوخش آزاده مرد ورا کرد پدرود و با او به گفت برین گفتها بر تو دل سخته کن خروشی بر آورد و دل پر ز درد فرنگیس رخ خسته وکنده موی سیاوش چو با جفت غم ها به گفت رخش پر ز خون دل و دیده گشت بیاورد شبرنگ بهزاد را خروشان سرش را به بر در گرفت به گوش اندرش گفت رازی دراز چو کی خسرو آید به کین خواستن از آخر ببر دل به یکبارگی ورا بارگی باش و گیتی به کوب |
رخانرا به سوی فرنگیس کرد که من رفتنی گشتم ای نیک جفت دل از ناز وز تخت پر دخته کن برون رفت از ایوان دو رخساره زرد روان کرده بر رخ دو یده جوی خروشان بدو اندر آویخت جفت سوی آخرین تازی اسپان گذشت که در یافتی روز کین باد را لگام و فسارش ز سر بر گرفت که بیدار دل باش و با کس مساز عنانش ترا باید آراستن که او را تو باشی به کین بارگی ز دشمن به نعلت زمین را به روب |
و اسب خوبش را که نامش شبرنگ بهزاد بود ، آزاد کرد .
چو این کرده شد راه رفتن گرفت به فرمود آنگه به ایرانیان چو یک نیمه فرسنگ ببرید راه سپه دید با گرز و تیغ و زره بدل گفت گرسیوز این راست گفت سیاوش به ترسید از جان خویش سپاهش به ترسید از بیم شاه همی بنگرید این بدان آن بدین رده برکشیدند ایرانیان همه با سیاوش گرفتند جنگ ز بیم سیاوش سواران جنگ چو زانگونه دیدند ایرانیان چرا خیره باید که ما را کشند بمان تا از ایرانیان دست برد سیاوش چنین گفت کاین رای نیست به گوهر برآن روز ننگ آورم مرا چرخ گردان اگر بی گناه به مردی مرا روز آهنگ نیست چنین گفت از انپس به افراسیاب چرا جنگجوی آمدی با سپاه سپاه دو کشور پر از کین کنی چنین گفت گرسیوز کم خرد گر ایدر چنین بیگناه آمدی پذیره شدن زین نشان راه نیست سیاوش بدانست کان کار اوست از آنپس که بشنید از آن زشت خوی به گفتار تو خیره گشتم ز راه هزاران سر مردم بیگناه تو زین کرده فرجام کیفیر بری وز آن پس چنین گفت کای شهریار نه بازیست این خون من ریختن به گفتار گرسیوز بد نژاد نگه کرد گرسیوز رنگ کار بر آشفت و گفت ای سپهبد چه بود چو گفتار گرسیوز افراسیاب به لشکر به فرمود تا تیغ تیز جهان پر خروش و هوا پر ز گرد سیاوش از بهر پیمان که بست نه فرمود کس را ز یاران خویش بد اندیش افراسیاب دژم همی گفت یکسر به خنجر دهید از ایران سپه بود مردی هزار همه کشته گشتند بر دشت کین همه کشته و خسته بر گشته کار چو رزم یلان سخت پیوسته شد نیارست یک ترک بر روی شاه چو بخت سیاوش بر گشته شد گرفتند ابر شاه دست به تیر و به نیزه بشد خسته شاه همی گشت بر خاک تیره چو مست نهادند بر گردنش پالهنگ روان خون بر آن چهره ی ارغوان همی تاختندش پیاده کشان برفتند سوی سیاوش گرد چنین گفت سالار توران سپاه کنیدش به خنجر سر از تن جدا بریزید خونش بر آن گرم خاک چنین گفت با شاه یکسر سپاه چه کردست با تو نگوئی همی چرا کشت خواهی کسی را که تاج به هنگام شادی درختی مکار همی بود گرسیوز بد نشان که خون سیاوش بریزد ز درد ز پیران گوی بود کهتر بسال کجا پیلسم بود نام جوان چنین گفت با نامور پیلسم که بیخش ز خون و زکین کاشتی ز دانا شنیدم یکی داستان که آهسته دل کی پشیمان شود شتاب و بدی کار اهرمن است سری را که باشی بدو پادشا مکن شهریارا تو تیزی مکن ببندش همی دار تا روزگار چو باد خرد بر دلت بر وزد مفرمای اکنون و تیزی مکن سری را کجا تاج باشد کلاه چه بری همی تو سر بیگناه پدر شاه و رستمش پرورده است به بینیم پاداش این زشت کار بیاد آور آن تیغ الماس گون وزان نامداران ایران گروه فریبرز کاوس درنده شیر چو پیل دمنده گَو پیلتن چو گودرز و گرگین و فرهاد و توس بدین کین ببندند یکسر کمر چو بهرام و چون زنگه شاوران زواره فرامرز و دستان سام دلیران و شیران کاوس شاه نه من پای دارم نه مانند من همانا که پیران بیاید پگاه مگر خود نیازت نباشد بدین مفرمای کردن بدین بر شتاب سپه بد ز گفتار او نرم شد |
ز بخت بد خویش مانده شگفت که بر راه ایران ببندند میان رسید اندرو شاه توران سپاه سیاوش زده بر زره برگره چنین راستی را نباید نهفت چو سالار توران رسیدش به پیش گرفتند ترکان همه کوه و راه که کینه نه بدشان بدل پیش ازین ببستند خون ریختن را میان ندیدند جای سکون و درنگ گرفتند آرام و هوش و درنگ به گفتند کای شهریار جهان چو کشتند بر روی هامون کشند به بینند و مشمُر تو این کار خرد همان جنگ را مایه و جای نیست که من پیش شه هدیه جنگ آورم بدست بدان کرد خواهد تباه که با کردگار جهان جنگ نیست که ای پر هنر شاه با آب و جاه چرا کشت خواهی مرا بی گناه زمان و زمان پر ز نفرین کنی ز تو این سخنها کی اندر خورد چرا با زره نزد شاه آمدی کمان و زره هدیه شاه نیست بر آشفتن شاه بازار اوست بدو گفت کای ناکس کینه جوی تو گفتی که آزرده گشتست شاه بدین گفت تو گشت خواهد تباه ز تخمی کجا کشته ای بر خورد به تیزی مدار آتش اندر کنار ابا بی گناهان بر آویختن مده شهر توران و خود را به باد ز گفت سیاوش با شهریار به دشمن چرا گفت و باید شنود شنید و بر آمد بلند آفتاب کشند و خروشند چون رستخیز یکی با نبرد و یکی بی نبرد سوی تیغ و نیزه نیازید دست که آرد یکی پای در جنگ پیش همی کرد بر شاه ایران ستم برین دشت کشتی به خون بر نهید همه نامدار از در کار زار ز خونشان همه لاله گون شد زمین سر آمد بدیشان چنان روزگار سیاوش بجنگ اندرون خسته شد نیازید دست اندر آن کینه خواه دلیران او یکسره کشته شد بینداخته تیر پنجاه و شست نگون اندر آمد ز پشت سیاه گروی زره دست اورا به بست دودست ازپس وپشت بسته چو سنگ چنان روز نا دیده چشم جوان چنان روزبانان مردم کشان پس و پشت و پیشش سپه بود گرد کز ایدر به یکسو کشیدش ز راه بشخی که هرگز نروید گیا ممانید دیر و مدارید باک کزو شهریارا چه دیدی گناه که بر خون او دست شوئی همی بگرید برو زار هم تخت عاج که زهر آورد بار او روزگار ز بیهودگی یار مردم کشان کزو داشت در دل بروز نبرد برادر بد او را و فرخ همال گَوی پر هنر بود و روشن روان که این شاخ را بار در دست و غم سر شاخ از ین کین بر افراشتی خرد شد بدین گونه هم داستان هم آشفته را هوش درمان شود پشیمانی و رنج و جان و تنست بتیزی بریدن نباشد روا بنّوی میفکن همی کینه بن برین مر ترا باشد آموز گار از آن پس ورا سر بریدن سزد که تیزی پشیمانی آرد ببر نشاید برید ای خردمند شاه که کاوس و رستم بود کینه خواه به نیکی مر او را بر آورده است به پیچی به فرجام ازین روزگار کز آن تیغ گردد جهان پر ز خون که از خشمشان گشت گیتی ستوه که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر که خوارست بر چشم او انجمن ببندند بر کوهه ی پیل کوس در و دشت گردد پر از نیزه ور چو گستهم و کژدهم کند آوران همه تیغها بر کشند از نیام همه پهلوانان با فر و جاه نه گردی ز گردان این انجمن ازو بشنود داستان نیز شاه مگستر به گیتی چنین فرش کین که توران شود سر بسر زین خراب ولیکن برادرش بی شرم شد |
اما گرسیوز گفت که کشته شدن هزار ایرانی در ین دشت ، برای کین خواهی از ما بس است . به این کشتگان بنگر که به دستور تو کشته شده اند .پس درنگ نباید نمود .
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند مشو سست و بردار دشمن ز جای از ایرانیان دشت پر کرکس است سیاوش چو بخروشد از روم و چین همین بد که کردی ترا خود نه بس سپردی دم مار و خستی سرش گر ایدونکه اورا بجان زینهار روم گوشه ای گیرم اندر جهان |
بگفت جوان ، تو هوا را مبند خود از پیلسم هیچ مشنو تو رای گر از کین بترسی ترا این بس است پر از گرز و شمشیر بینی زمین که خیره همی بشنوی پند کس بدیبا بپوشبد خواهی برش دهی من نباشم بر شهریار مگر خود بزودی سر آید زمان |
دمور و گروی گفتند :
بر فتند پیچان دمور و گروی که چندین ز خون سیاوش مپیچ به گفتار گرسیوز رهنمای زدی دام و دشمن گرفتی بدوی سزا نیست اینرا که داری بدست سپاهی بدینگونه کردی تباه اگر کس نیازاردیت از نشست کنون آن به آید که او در جهان |
بر شاه توران نهادند روی که آرام خوار آید اندر بسیچ بر آرای و بردار دشمن ز جای بکش تیز و خیره مبر آبروی دل بد سگالان بباید شکست نگر تا چه گونه بود با تو شاه به آب این گنه را توانست شست نباشد پدید آشکار و نهان |
افراسیاب گفت :
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه ولیکن به گفت ستاره شمر ور ایدونکه خونش بریزم به کین که خورشید از آن گرد تیره شود به توران گزند مرا آمدست رها کردنش بدتر از کشتن است خردمند و هم مردم بد گمان |
کزو من بدیده ندیدم گناه به فرجام ازو سختی آید به سر یکی گرد خیزد به توران زمین هشیوار از آن روز خیره شود غم و رنج و بند مرا آمدست همان کشتنش درد و رنج من است نداند کسی راز چرخ روان |